X میرنیوز نکس وان کلیپ ویدیاب کلیپ جدید ویدجین
loading...

گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گاتاهای مرجع شعر قصیده،شعر نو،شعر عاشقانه،شعر مثنوی،شعر سپید،شعر قالب نیمایی،شعر غزل،شعر قطعه،شعر ترجیع بند،شعر ترکیب بند،شعر رباعی،شعر دو بیتی،شعر تصنیف و شعر چهارپاره میباشد.

آخرین شعر ها

مثنوی گفت با صید قفس، مرغ چمن

گفت با صید قفس، مرغ چمن

که گل و میوه، خوش و تازه رس است

بگشای این قفس و بیرون آی

که نه در باغ و نه در سبزه، کس است

گفت، با شبرو گیتی چکنم

که سحر دزد و شبانگه عسس است

ای بسا گوشه، که میدان بلاست

ای بسا دام، که در پیش و پس است

در گلستان جهان، یک گل نیست

هر کجا مینگرم، خار و خس است

همچو من، غافل و سرمست مپر

قفس، آخر نه همین یک قفس است

چرخ پست است، بلندش مشمار

اینکه دیدیش چو عنقا، مگس است

کاروان است گل و لاله بباغ

سبزه‌اش اسب و صبایش جرس است

ز گرفتاری من، عبرت گیر

که سرانجام هوی و هوس است

حاصل هستی بیهودهٔ ما

آه سردی است که نامش نفس است

چشم دید این همه و گوش شنید

آنچه دیدیم و شنیدیم بس است

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 266

مثنوی به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون

به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون

که کار کردن بیمزد، عمر باختن است

پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی

هر آنچه ریشته‌ای، عاقبت ترا کفن است

بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن

دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است

چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن

مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است

بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل

خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است

بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد

کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است

بدیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند

شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است

بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن

بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است

مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم

بهر بساط که ابریشمی است، کار من است

ز جانفشانی و خون خوردن قبیلهٔ ماست

پرند و دیبهٔ گلرنگ، هر کرا بتن است

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 271

مثنوی گربهٔ پیری، ز شکار اوفتاد

گربهٔ پیری، ز شکار اوفتاد

زار بنالید و نزار اوفتاد

ناخنش از سنگ حوادث شکست

دزد قضا و قدرش راه بست

از طمع و حمله و پیکار ماند

کارگر از کار شد و کار ماند

کودک دهقان، بسرش کوفت مشت

مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت

گربهٔ همسایه، دمش را گزید

از سگ بازار، جفاها کشید

بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت

از تنش، آن موی چو سنجاب ریخت

تیره شد آن دیدهٔ آئینه‌وار

گرسنه ماند، آن شکم بیقرار

از غم کشک و کره، خوناب خورد

در عوض شیر، بسی آب خورد

دوده نمیسود به گوش و به دم

حمله نمیکرد به دیگ و به خم

حیله و تزویر، فراموش کرد

گربهٔ پیر فلکش، موش کرد

مایهٔ هستیش، ز تن رفته بود

نیروی دندان و دهن رفته بود

گربه چو رنجور و گرفتار شد

موش بد اندیش، در انبار شد

در همه جا خفت و به هر سو نشست

بند ز هر کیسه و انبان گسست

گربه چو دید آن ره و رسم تباه

پای کشان، کرد به انبار راه

گفت بخود، کاین چه در افتادنست

تا رمقی در دل و جان در تن است

زنده‌ام و موش نترسد ز من!

مرده‌ام از کاهلی خویشتن

گر چه نمی‌آیدم از دست، کار

آگهم از کارگه روزگار

گر چه مرا نیروی پیکار نیست

موش از این قصه، خبردار نیست

به که از امروز شوم کاردان

تا که به کاری بردم آسمان

گر که بینم سوی موشان بخشم

جمله بیندند ز اندیشه چشم

زخم زنم، گر چه بفرسوده چنگ

حمله کنم، گر چه بود عرصه تنگ

گربه چو آن همت و تدبیر کرد

آن شکم گرسنه را سیر کرد

بر زنخ از حیله بیفکند باد

موش بترسید و ز ترس ایستاد

جست و خراشید زمین را بدست

موش بلرزید و همانجا نشست

موشک چندی، چو بدینسان گرفت

رنج ز تن، درد ز دندان گرفت

تا نرود قوت بازوی تو

نشکند ایام، ترازوی تو

تا نربودند ز دستت عنان

جان ز تو خواهد هنر و جسم نان

روی متاب از ره تدبیر و رای

تا شودت پیر خرد، رهنمای

بر همه کاری، فلک افزار داد

پشت قوی کرد، سپس بار داد

هر که درین راه رود سر گران

پیشتر افتند ازو دیگران

تا گهری در صدف کار بود

گوهری وقت، خریدار بود

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2130

مثنوی دی، کودکی بدامن مادر گریست زار

دی، کودکی بدامن مادر گریست زار

کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت

طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند

آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت

اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست

کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت

امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد

مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت

دیروز، در میانهٔ بازی، ز کودکان

آن شاه شد که جامهٔ خلقان ببر نداشت

من در خیال موزه، بسی اشک ریختم

این اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت

جز من، میان این گل و باران کسی نبود

کو موزه‌ای بپا و کلاهی بسر نداشت

آخر، تفاوت من و طفلان شهر چیست

آئین کودکی، ره و رسم دگر نداشت

هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت

وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت

همسایگان ما بره و مرغ میخورند

کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت

بر وصله‌های پیرهنم خنده می‌کنند

دینار و درهمی، پدر من مگر نداشت

خندید و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد

از دانه‌های گوهر اشکت، خبر نداشت

از زندگانی پدر خود مپرس، از آنک

چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت

این بوریای کهنه، بصد خون دل خرید

رختش، گه آستین و گهی آستر نداشت

بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس

گمنام زیست، آنکه ده و سیم و زر نداشت

طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست

شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت

نساج روزگار، درین پهن بارگاه

از بهر ما، قماشی ازین خوبتر نداشت

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 236

مثنوی سرو خندید سحر، بر گل سرخ

سرو خندید سحر، بر گل سرخ

که صفای تو به جز یکدم نیست

من بیک پایه بمانم صد سال

مرگ، با هستی من توام نیست

من که آزاد و خوش و سرسبزم

پشتم از بار حوادث، خم نیست

دولت آنست که جاوید بود

خانهٔ دولت تو، محکم نیست

گفت، فکر کم و بسیار مکن

سرنوشت همه کس، با هم نیست

ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم

نیست یک گل، که دمی خرم نیست

قدر این یکدم و یک لحظه بدان

تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست

چونکه گلزار نخواهد ماندن

گل اگر نیز نماند، غم نیست

چه غم ار همدم من نیست کسی

خوشتر از باد صبا، همدم نیست

عمر گر یک دم و گر یک نفس است

تا بکاریش توان زد، کم نیست

ما بخندیم به هستی و به مرگ

هیچگه چهرهٔ ما درهم نیست

آشکار است ستمکاری دهر

زخم بس هست، ولی مرهم نیست

یک ره ار داد، دو صد راه گرفت

چه توان کرد، فلک حاتم نیست

تو هم از پای در آئی ناچار

آبت از کوثر و از زمزم نیست

باید آزاده کسی را خواندن

که گرفتار، درین عالم نیست

گل چرا خوش ننشیند، دائم

ماهتاب و چمن و شبنم نیست

یک نفس بودن و نابود شدن

در خور این غم و این ماتم نیست

هر چه خواندیم، نگشتیم آگه

درس تقدیر، به جز مبهم نیست

شمع خردی که نسیمش بکشد

شمع این پرتگه مظلم نیست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2452

مثنوی کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست

کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست

کای خودپسند، با منت این بدسری چراست

از چیره‌دستی تو، مرا صبر و تاب رفت

از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست

هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود

وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست

آسوده‌اند کارگران جمله، وقت شب

چون من که دیده‌ای که شب و روز مبتلاست

گردیدن است کار من، از ابتدای کار

آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست

فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست

این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست

زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد

شاید که بازگشت تو، این درد را دواست

با این خوشی، چرا به ستم خوی کرده‌ای

آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست

در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است

بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست

بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی

بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست

خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست

ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست

من از تو تیره‌روزترم، تنگدل مباش

بس فتنه‌ها که با تو نه و با من آشناست

لرزیده‌ام همیشه ز هر باد و هر نسیم

هرگز نگفته‌ام که سموم است یا صباست

از کوه و آفتاب، بسی لطمه خورده‌ام

بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست

همواره جود کردم و چیزی نخواستم

طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست

بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر

بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست

ز الودگی، هر آنچه رسیدست شسته‌ام

گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست

از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال

با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست

هر قطره‌ام که باد پراکنده میکند

آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست

سر گشته‌ام چو گوی، ز روزی که زاده‌ام

سرگشته دیده‌اید که او را نه سر، نه پاست

از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب

کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست

قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی

ور نه بکوهسار، بسی سنگ بی‌بهاست

گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را

آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست

آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است

سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست

چون کار هر کسی به سزاوار داده‌اند

از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست

با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم

کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست

در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک

هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست

از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست

در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 238

مثنوی نخودی گفت لوبیائی را

نخودی گفت لوبیائی را

کز چه من گردم این چنین، تو دراز

گفت، ما هر دو را بباید پخت

چاره‌ای نیست، با زمانه بساز

رمز خلقت، بما نگفت کسی

این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز

کس، بدین رزمگه ندارد راه

کس، درین پرده نیست محرم راز

بدرازی و گردی من و تو

ننهد قدر، چرخ شعبده‌باز

هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ

هر دو گردیم جفت سوز و گداز

نتوان بود با فلک گستاخ

نتوان کرد بهر گیتی ناز

سوی مخزن رویم زین مطبخ

سر این کیسه، گردد آخر باز

برویم از میان و دم نزنیم

بخروشیم، لیک بی آواز

این چه خامی است، چون در آخر کار

آتش آمد من و تو را دمساز

گر چه در زحمتیم، باز خوشیم

که بما نیز، خلق راست نیاز

دهر، بر کار کس نپردازد

هم تو، بر کار خویشتن پرداز

چون تن و پیرهن نخواهد ماند

چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز

ما کز انجام کار بی‌خبریم

چه توانیم گفتن از آغاز

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 254

مثنوی ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت

ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت

که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم

بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم

براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم

بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم

وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم

بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم

بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم

بگفت، کارشناسان بما بسی خندند

اگر که گوش به پند تو حیله‌ساز کنیم

ز توشه‌ای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم

بخلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم

رعایت از تو ندیدیم، تا شویم ایمن

نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم

خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند

که ما اشاره‌ها بدان زخم جانگداز کنیم

بلای راه تو بس دیده‌ایم، به که دگر

نه قصه‌ای ز نشیب و نه از فراز کنیم

دگر بکار نیاید گلیم کوته ما

اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم

خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم

بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم

حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما

حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 242

مثنوی فتاد طائری از لانه و ز درد تپید

فتاد طائری از لانه و ز درد تپید

بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است

بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا

ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانی است

کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست

که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است

ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت

که مادری و پرستاری و نگهبانی است

اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است

نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است

ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست

که سقف خانهٔ جمعیت پریشانی است

شکست پنجه و منقار من، ولیک چه باک

پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است

گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما

برای فرصت صیاد نیز، پایانی است

فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است

گداخت سینه، چنین درد را چه درمانی است

چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم

برای طائر آزاد، جای جولانی است

زمانه عرصه برای ضعیف، تنگ گرفت

هماره بهر توانا، فراخ میدانی است

همیشه خانهٔ بیداد و جور، آباد است

بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است

نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی

که لانه‌اش گه سعی و عمل، دبستانی است

مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر

خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است

ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است

همین بس است که او را سری و سامانی است

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد

زمانه را سند و دفتری و دیوانی است

کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم

که چند قطرهٔ خونم، بدست و دامانی است

هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد

بهای خار و خس آشیان ویرانی است

چه لانه‌ای و چه قصری، اساس خانه یکی است

بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است

ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم

گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است

چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را

جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است

درین قبیلهٔ خودخواه، هیچ شقفت نیست

چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 232

مثنوی در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست

در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست

در آن وجود که دل مرده، مرده است روان

بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت

برای مرد کمال و برای زن نقصان

زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی

که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان

زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع

نمیشناخت کس این راه تیره را پایان

چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود

نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان

فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود

فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان

اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ

بزرگ بوده پرستار خردی ایشان

بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت

سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان

چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه

شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان

حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر

نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان

وظیفهٔ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست

یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان

چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم

دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان

بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر

امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان

همیشه دختر امروز، مادر فرداست

ز مادرست میسر، بزرگی پسران

اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت

بجز گسیختگی، جامهٔ نکو مردان

توان و توش ره مرد چیست، یاری زن

حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان

زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود

طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان

بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق

بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان

ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش

بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان

سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد

گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان

چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا

که داشت میوه‌ای از باغ علم، در دامان

به رستهٔ هنر و کارخانهٔ دانش

متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان

زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید

فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان

کیست زنده که از فضل، جامه‌ای پوشد

نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان

هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک

تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان

خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن

هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان

بساط اهرمن خودپرستی و سستی

گر از میان نرود، رفته‌ایم ما ز میان

همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی

که نرخ جامهٔ بهمان چه بود و کفش فلان

برای جسم، خریدیم زیور پندار

برای روح، بریدیم جامهٔ خذلان

قماش دکهٔ جان را، بعجب پوساندیم

بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان

نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد

نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان

نه سبزه‌ایم، که روئیم خیره در جر و جوی

نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان

چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم

که حلهٔ حلب ارزان شدست یا که گران

از آن حریر که بیگانه بود نساجش

هزار بار برازنده‌تر بود خلقان

چه حله‌ایست گرانتر ز حیلت دانش

چه دیبه‌ایست نکوتر ز دیبهٔ عرفان

هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد

به کارخانهٔ همت، حریر گشت و کتان

نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد

بگوشواره و طوق و بیارهٔ مرجان

چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود

ز رنگ جامهٔ زربفت و زیور رخشان

برای گردن و دست زن نکو، پروین

سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 236

مثنوی ز دامی دید گنجشگی همائی

ز دامی دید گنجشگی همائی

همایون طالعی، فرخنده رائی

نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام

نه یکشب در قفس بگرفته آرام

نه دیده خواری افتادگان را

نه بندی گشتن آزادگان را

نه فکریش از برای آب و دانه

نه اندوهیش بهر آشیانه

نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار

نه با صیادش افتاده سر و کار

نه تیری بر پر و بالش نشسته

نه سنگ فتنه، اندامش شکسته

بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز

که ای اقبال بخش تند پرواز

مرا بین و رها کن خودپرستی

خمار من نگر، بگذار مستی

چنان در بند سختم بسته صیاد

که می‌نتوانم از دل کرد فریاد

چنان تیره است در چشم من این دام

که نشناسم صباح روشن از شام

چنان دلتنگم ازین محبس تنگ

که گوئی بسته‌ام در حصنی از سنگ

نه دارم دست دام از هم گسستن

نه کارآگاهی از دام جستن

مشوش گشته از محنت، خیالم

شده ژولیده ز انده، پر و بالم

غبار آلوده‌ام، از پای تا سر

بخون آغشته‌ام، از پنجه تا پر

ز اوج آسمان، لختی فرود آی

بتدبیری ز پایم بند بگشای

بگفت، ای پست طالع، ما همائیم

کجا با تیره‌روزان آشنائیم

سحرگه، چون گذر زان ره فتادش

پریشان صید، باز آواز دادش

که، ای پیرو شده آز و هوی را

درین بیچارگی، دریاب ما را

از آن میترسم، ای یار دلفروز

که گردم کشته تا پایان امروز

مرا هم هست امید رهیدن

بمانند تو، در گردون پریدن

نشستن در درون خانه، خرسند

ز کوی و بام، چیدن دانه‌ای چند

چو کبکان، گر که نتوانم خرامی

توانم جستن از بامی ببامی

ندانم گر چه با شاهین ستیزی

توانم کرد کوته جست و خیزی

توانم خفت بر شاخی به گلزار

توانم برد خاشاکی بمنقار

بگفت اکنون زمان سیر باغ است

نه وقت کار، هنگام فراغ است

چو روزی و شبی بگذشت زین کار

بیامد طائر دولت دگر بار

خریده دل برای مهربانی

گشوده پر برای سایبانی

فرامش کرده آن گردن فرازی

شده آماده بهر چاره‌سازی

ز برق آرزو، خاکستری دید

پراکنده بهر سوئی، پری دید

بنای شوق را بنیاد رفته

هوسها جملگی بر باد رفته

رسیده آن سیه‌کاری بانجام

گسسته رشته‌های محکم دام

از آن کشتیت افتادست در آب

که برهانی غریقی را ز غرقاب

از آنت هست چشم دل، فروزان

که بفروزی چراغی تیره‌روزان

بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه

که بر گلهای باغ افکند سایه

بپرس از ناتوانان تا توانی

بترس از روزگار ناتوانی

ز مهر، آموز رسم تابناکی

که بخشد نور بر آبی و خاکی

نکوکار آنکه همراهی روا داشت

نوائی داد تا برگ و نوا داشت

خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد

به نیکی، پارگیها را رفو کرد

متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی

مبادا بر تو گردون تابد ابروی

اگر بر دامن کیوان نشستیم

چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 273

مثنوی زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زد

زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زد

کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست

این خط و خال را نتوان گفت دلکش است

این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست

پایش کج است و زشت، ازان کج رود براه

دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست

نوکش، چو نوک بوم سیه‌کار، منحنی است

پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست

از فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوست

تنها پرنده‌ای که در این عرصه و فضاست

این جانور نه لایق باغ است و بوستان

این بی‌هنر، نه در خور این مدحت و ثناست

رسم و رهیش نیست، به جز حرص و خودسری

از پا فتادهٔ هوس و کشتهٔ هوی‌ست

طاوس خنده کرد که رای تو باطل است

هرگز نگفته است بداندیش، حرف راست

مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند

هرگز دلیل را نتوان گفت، ادعاست

بدگوئی تو اینهمه، از فرط بددلی است

از قلب پاک، نیت آلوده بر نخاست

ما عیب خود، هنر نشمردیم هیچگاه

در عیب خویش، ننگرد آنکس که خودستاست

گاه خرام و جلوه بنزهتگه چمن

چشمم ز راه شرم و تاسف، بسوی پاست

ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ

دزدی کند بهر گذر و باز ناشتاست

در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت

نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست

پیرایه‌ای بعمد، نبستم ببال و پر

آرایش وجود من، ای دوست، بی‌ریاست

ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو

چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست

کارآگهی که آب و گل ما بهم سرشت

بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست

در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست

مرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماست

صد سال گر بدجله بشویند زاغ را

چون بنگری، همان سیه زشت بینواست

هرگز پر تو را چو پر من نمی‌کنند

مرغی که چون منش پر زیباست مبتلاست

آزادی تو را نگرفت از تو، هیچ کس

ما را همیشه دیدهٔ صیاد در قفاست

فرمانده سپهر، چو حکمی نوشت و داد

کس دم نمیزند که صوابست یا خطاست

ما را برای مشورت، اینجا نخوانده‌اند

از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست

احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است

خودبین، بکشتی آمد و پنداشت ناخداست

ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نه‌ای

این خوردگیری، از نظر کوته شماست

طاوس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست

این رمزها بدفتر مستوفی قضاست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 244

مثنوی ببام قلعه‌ای، باز شکاری

ببام قلعه‌ای، باز شکاری

نمود از ماکیانی خواستگاری

که من زالایش ایام پاکم

ز تنهائی، بسی اندهناکم

ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی

پسند آمد مرا آن خلقت و خوی

چه زیبائی بهنگام چمیدن

چه دانایی بوقت چینه چیدن

پذیره گر شوی، خدمت گذاریم

هوای صحبت و پیوند داریم

مرا انبارها پرتوش و برگ است

ولی این زندگی بیدوست، مرگ است

چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک

زدن منقار و جستن ریگ از خاک

ز پر هدهدت پیراهن آرم

اگر کابینت باید، ارزن آرم

من از بازان خاص پادشاهم

تمام روز در نخجیرگاهم

بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم

اگر آزاد و گر در بند باشیم

تو از جوی آوری روزی من از جر

تو آگه باشی از بام و من از در

تو فرزندان بزیر پر نشانی

مرا چون پاسبان، بر در نشانی

بروز عجز، دست هم بگیریم

چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم

بگفتا، مغز را مگذار در پوست

نشد دشمن بدین افسانه‌ها دوست

خرابیهاست در این سست بنیان

بخون باید نوشت، این عهد و پیمان

مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور

نخواهد بود این پیوند، مقدور

ازین معنی سخن گفتن، تباهی است

چنین پیوند را پایان، سیاهی است

مدار از زندگانی باز، ما را

مده سوی عدم پرواز، ما را

چو پر داریم، پیراهن نخواهیم

چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم

نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز

نه انجام است این ره را، نه آغاز

کسی کاو رهزنی را ایمنی داد

بدست او طناب رهزنی داد

نه سوگند است، سوگند هریمن

نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن

در دل را بروی دیو مگشای

چو بگشودی نداری خویشتن جای

دوروئی، راه شد نفس دو رو را

همان بهتر، نریزیم آبرو را

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 261

مثنوی سحرگه، غنچه‌ای در طرف گلزار

سحرگه، غنچه‌ای در طرف گلزار

ز نخوت، بر گلی خندید بسیار

که، ای پژمرده، روز کامرانی است

بهار و باغ را فصل جوانی است

نشاید در چمن، دلتنگ بودن

بدین رنگ و صفا، بی رنگ بودن

نشاط آرد هوای مرغزاران

چو نور صبحگاهی در بهاران

تو نیز آمادهٔ نشو و نما باش

برنگ و جلوه و خوبی، چو ما باش

اگر ما هر دو را یک باغبان کشت

چرا گشتیم ما زیبا، شما زشت

بیفروز از فروغ خود، چمن را

مکاه، ای دوست، قدر خویشتن را

بگفتا، هیچ گل در طرف بستان

نماند جاودان شاداب و خندان

مرا هم بود، روزی رنگ و بوئی

صفائی، جلوه‌ای، پاکیزه‌روئی

سپهر، این باغ بس کردست یغما

من امروزم بدین خواری، تو فردا

چو گل یک لحظه ماند، غنچه یک دم

چه شادی در صف گلشن، چه ماتم

مرا باید دگر ترک چمن گفت

گل پژمرده، دیگر بار نشکفت

ترا خوش باد، با خوبان نشستن

که ما را باید اینک رخت بستن

مزن بیهود چندین طعنه ما را

ببند، ار زیرکی، دست قضا را

چو خواهد چرخ یغماگر زبونت

کند باد حوادث واژگونت

بهر شاخی که روید تازه برگی

شود تاراج بادی یا تگرگی

گل آن خوشتر که جز روزی نماند

چو ماند، هیچکش قدرش نداند

بهستی، خوش بود دامن فشاندن

گلی زیبا شدن، یک لحظه ماندن

گل خوشبوی را گرم است بازار

نماند رنگ و بو، چون رفت رخسار

تبه گردید فرصت خستگان را

برو، هشیار کن نو رستگان را

چه نامی، چون نماند از من نشانی

چه جان بخشی، چو باقی نیست جانی

کسی کش دایهٔ گیتی دهد شیر

شود هم در زمان کودکی پیر

چو این پیمانه را ساقی است گردون

بباید خورد، گر شهد است و گر خون

از آن دفتر که نام ما زدودند

شما را صفحهٔ دیگر گشودند

ازین پژمردگی، ما را غمی نیست

که گل را زندگانی جز دمی نیست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 274

مثنوی عاقلی، دیوانه‌ای را داد پند

عاقلی، دیوانه‌ای را داد پند

کز چه بر خود می‌پسندی این گزند

میزنند اوباش کویت سنگها

میدوانندت ز پی فرسنگها

کودکان، پیراهنت را میدرند

رهروان، کفش و کلاهت میبرند

یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن

کینه میجوئی، چو می‌بندی دهن

گر بخندی، ور بگریی زار زار

بر تو میخندند اهل روزگار

نان فرستادیم بهرت وقت شب

نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب

آب دادیمت، فکندی جام آب

آب جوی و برکه خوردی، چون دواب

خوابگاه، اندر سر ره ساختی

بستر آوردند، دور انداختی

برگرفتی زادمی، چون دیو روی

آدمی بودی و گشتی دیو خوی

دوش، طفلان بر سرت گل ریختند

تا تو سر برداشتی، بگریختند

نانوا خاکستر افشاندت بچشم

آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم

رندی، از آتش کف دست تو خست

سوختی، آتش نیفکندی ز دست

چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد

خوی با بدبختی و پستی نکرد

مست را، مستی اگر یک ره بود

مستی تو، هر گه و بیگه بود

بس طبیبانند در بازار و کوی

حالت خود، با یکی زایشان بگوی

گفت، من دیوانگی کردم هزار

تا بدیدم جلوهٔ پروردگار

دیده، زین ظلمت به نور انداختم

شمع گشتم، هیمه دور انداختم

تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان

لیک من عاقلترم از عاقلان

گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود

در جهان، بس عاقل و فرزانه بود

عارفان، کاین مدعا را یافتند

گم شدند از خود، خدا را یافتند

من همی بینم جلال اندر جلال

تو چه می‌بینی، به جز وهم و خیال

من همی بینم بهشت اندر بهشت

تو چه می‌بینی، بغیر از خاک و خشت

چون سرشتم از گل است، از نور نیست

گر گلم ریزند بر سر، دور نیست

گنجها بردم که ناید در حساب

ذره‌ها دیدم که گشته است آفتاب

عشق حق، در من شرار افروخته است

من چه میدانم که دستم سوخته است

چون مرا هجرش بخاکستر نشاند

گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند

تو، همی اخلاص را خوانی جنون

چون توانی چاره کرد این درد، چون

از طبیبم گر چه می‌دادی نشان

من نمی‌بینم طبیبی در جهان

من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست

میشناسم یک طبیب، آنهم خداست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2164

مثنوی تاجری در کشور هندوستان

تاجری در کشور هندوستان

طوطئی زیبا خرید از دوستان

خواجه شد در دام مهرش پای بند

دل ز کسب و کار خود، یکباره کند

در کنار او نشستی صبح و شام

نه نصیحت گوش کردی، نه پیام

تا شد آن طوطی، برای سودگر

هم رفیق خانه، هم یار سفر

هر زمانش، زیر پا شکر فشاند

گاه بر دوش و گهی بر سر نشاند

بزم، خالی شد شبی از این و آن

خانه ماند و طوطی و بازارگان

گفت سوداگر بطوطی، کای عزیز

خواب از من برده ادراک و تمیز

چونکه امشب خانه از مردم تهی است

خفتن ما هر دو، شرط عقل نیست

نوبت کار است، اهل کار باش

من چو خفتم، ساعتی بیدار باش

دخمه بسیار است، این ویرانه را

پاسبانی کن یک امشب، خانه را

چون نگهبان بهر سو کن نظر

بام کوتاهست، گر بسته است در

طوطیک پر کرد زان گفتار، گوش

شد سراپا از برای کار، هوش

سودگر خفت و ز شب پاسی گذشت

هم قفس، هم خانه، قیراندود گشت

برفکند از گوشه‌ای، دزدی کمند

شد بزیر آهسته از بام بلند

موش در انبار شد، دهقان کجاست

بیم طوفانست کشتیبان کجاست

هر چه دید و یافت، چون ارزنش چید

غیر انبان شکر، کان را ندید

کرد همیانها تهی، آن جیب بر

زانکه جیب خویش را میخواست پر

دزد، بار خویش بست و شد روان

خانهٔ خالی بماند و پاسبان

صبحدم برخاست بازرگان ز خواب

حجره‌ها را دید، بی فرش و خراب

خواست کز همسایه گیرد کوزه‌ای

گشت یکساعت برای موزه‌ای

کرد از انبار و از مخزن گذر

نه اثر از خشک دید و نه ز تر

چشم طوطی چون ببازرگان فتاد

بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد

گفت آب این غرقه را از سر گذشت

کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت

سودم آخر دود شد، سرمایه خاک

خانه مانند کف دست است پاک

فرشها کو، کیسه‌های زر کجاست

گفت خامش کیسهٔ شکر بجاست

گفت دیشب در سرای ما که بود

گفت شخصی آمد اما رفت زود

گفت دستار مرا بر سر نداشت

گفت من دیدم که شکر بر نداشت

گفت مهر و بدره از جیبم که برد

گفت کس یکذره زین شکر نخورد

زانچه گفتی، نکته‌ها آموختم

چشم روشن بین بهر سو دوختم

هر کجا کردم نگاه از پیش و پس

کاله، این انبان شکر بود و بس

پیش ما، ای خواجه، شکر پر بهاست

تا چه چیز ارزنده، در نزد شماست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 258

مثنوی کودکی کوزه‌ای شکست و گریست

کودکی کوزه‌ای شکست و گریست

که مرا پای خانه رفتن نیست

چه کنم، اوستاد اگر پرسد

کوزهٔ آب ازوست، از من نیست

زین شکسته شدن، دلم بشکست

کار ایام، جز شکستن نیست

چه کنم، گر طلب کند تاوان

خجلت و شرم، کم ز مردن نیست

گر نکوهش کند که کوزه چه شد

سخنیم از برای گفتن نیست

کاشکی دود آه میدیدم

حیف، دل را شکاف و روزن نیست

چیزها دیده و نخواسته‌ام

دل من هم دل است، آهن نیست

روی مادر ندیده‌ام هرگز

چشم طفل یتیم، روشن نیست

کودکان گریه میکنند و مرا

فرصتی بهر گریه کردن نیست

دامن مادران خوش است، چه شد

که سر من بهیچ دامن نیست

خواندم از شوق، هر که را مادر

گفت با من، که مادر من نیست

از چه، یکدوست بهر من نگذاشت

گر که با من، زمانه دشمن نیست

دیشب از من، خجسته روی بتافت

کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست

من که دیبا نداشتم همه عمر

دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست

طوق خورشید، گر زمرد بود

لعل من هم، به هیچ معدن نیست

لعل من چیست، عقده‌های دلم

عقد خونین، بهیچ مخزن نیست

اشک من، گوهر بناگوشم

اگر گوهری به گردن نیست

کودکان را کلیج هست و مرا

نان خشک از برای خوردن نیست

جامه‌ام را به نیم جو نخرند

این چنین جامه، جای ارزن نیست

ترسم آنگه دهند پیرهنم

که نشانی و نامی از تن نیست

کودکی گفت: مسکن تو کجاست

گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست

رقعه، دانم زدن به جامهٔ خویش

چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست

خوشه‌ای چند میتوانم چید

چه توان کرد، وقت خرمن نیست

درسهایم نخوانده ماند تمام

چه کنم، در چراغ روغن نیست

همه گویند پیش ما منشین

هیچ جا، بهر من نشیمن نیست

بر پلاسم نشانده‌اند از آن

که مرا جامه، خز ادکن نیست

نزد استاد فرش رفتم و گفت

در تو فرسوده، فهم این فن نیست

همگنانم قفا زنند همی

که ترا جز زبان الکن نیست

من نرفتم بباغ با طفلان

بهر پژمردگان، شکفتن نیست

گل اگر بود، مادر من بود

چونکه او نیست، گل بگلشن نیست

گل من، خارهای پای من است

گر گل و یاسمین و سوسن نیست

اوستادم نهاد لوح بسر

که چو تو، هیچ طفل کودن نیست

من که هر خط نوشتم و خواندم

بخت با خواندن و نوشتن نیست

پشت سر اوفتادهٔ فلکم

نقص حطی و جرم کلمن نیست

مزد بهمن همی ز من خواهند

آخر این آذر است، بهمن نیست

چرخ، هر سنگ داشت بر من زد

دیگرش سنگ در فلاخن نیست

چه کنم، خانهٔ زمانه خراب

که دلی از جفاش ایمن نیست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 276

مثنوی شنیدم بود در دامان راغی

شنیدم بود در دامان راغی

کهن برزیگری را، تازه باغی

بپاکی، چون بساط پاک بازان

به جانبخشی، چو مهر دلنوازان

بچشمه، ماهیان سرمست بازی

بسبزه، طائران در نغمه‌سازی

صفیر قمری و بانگ شباویز

زمانی دلکش و گاهی غم‌انگیز

بتاکستان شده، گنجشک خرسند

ز شیرین خوشه، خورده دانه‌ای چند

شده هر گوشه‌اش نظاره گاهی

ز هر سنگیش، روئیده گیاهی

جداگانه بهر سو رنگ و تابی

بهر کنجی، مهی یا آفتابی

یکی پاکیزه رودی از بیابان

روان گشته بدامان گلستان

فروزنده چنان کز چرخ، انجم

گریزنده چنان کز دیو، مردم

چو جان، ز آلودگیها پاک گشته

به آن پاکی، ندیم خاک گشته

شتابنده چو ایام جوانی

جوانی بخش هستی رایگانی

رونده روز و شب، اما نه‌اش جای

دونده همچنان، اما نه‌اش پای

چو چشم پاسبان، بیخواب مانده

چو گیسوی بتان، در تاب مانده

جهنده همچو برق، اما نه آتش

خروشنده چو رعد، اما نه سرکش

ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ

چو یاقوت و زمرد، گونه‌گون رنگ

بهاری ابر، گوهر دانه میکرد

صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد

نموده غنچهٔ گل، خنده آهنگ

که در گلشن نشاید بود دلتنگ

گرفته تنگ، خیری نسترن را

که یکدل میتوان کردن دو تن را

بیکسو، ارغوان افروخته روی

ز ژاله بسته، مروارید بر موی

شکفته یاسمین از طیب اسحار

نهفته غنچه زیر برگ، رخسار

همه رنگ و صفا و جلوه و بوی

همه پاکیزه و شاداب نیکوی

سحرگاهی در آن فرخنده گلزار

شد از شوریدگی، مرغی گرفتار

دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ

غم‌انگیزش نوا و سوگ آهنگ

بزندان حوادث، هفته‌ها ماند

ز فصل بینوائی، نکته‌ها خواند

قفس آرامگاهی، تیره‌روزی

به آه آتشین، کاشانه سوزی

پرش پژمرده، از خونابه خوردن

تنش مسکین ز رنج دام بردن

نه هیچش الفتی با دانه و آب

نه هیچش انس با آسایش و خواب

که اندر بند بگرفتست آرام؟

کدامین عاقل آسوده است در دام؟

گران آید به کبکان و هزاران

گرفتاری بهنگام بهاران

بر او خندید مرغ صبحگاهی

که تا کی رخ نهفتن در سیاهی

من، ای شوریده، گشتم هر چمن را

شنیدم قصهٔ هر انجمن را

گرفتم زلف سنبل را در آغوش

فضای لانه را کردم فراموش

سخن‌ها با صبا و ژاله گفتم

حکایت‌ها ز سرو و لاله گفتم

زمردگون شده هم جوی و هم جر

فراوان است آب و میوهٔ تر

ریاحین در گلستان میهمانند

بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند

صلا زن همچو مرغان سحرگاه

که صبح زندگی شام است ناگاه

بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است

کجا آسایش آزادگان است

تو سرمستی و ما صید پریشان

تو آزادی و ما در بند فرمان

فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست

گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست

تو جز در بوستان، جولان نکردی

نظر چون من، بدین زندان نکردی

اثرهای غم و شادی، یکی نیست

گرفتاری و آزادی، یکی نیست

چه راحت بود در بی‌خانمانی

چه دارو داشت، درد ناتوانی

کی این روز سیه گردد دگرگون

چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون

مرا جز اشک حسرت، ژاله‌ای نیست

بجز خونابهٔ دل، لاله‌ای نیست

چه سود از جستن و گردن کشیدن

چمن را از شکاف و رخنه دیدن

کجا خواهم نهادن زین قفس پای

چه خواهم دید زین حصن غم‌افزای

چه خواهم خورد، غیر از دانهٔ دام

چه خواهم بود، جز تیره سرانجام

چه خواهم داشت غیر از ناله و آه

چه خواهم کرد با این عمر کوتاه

چه خواهم خواند، غیر از نغمهٔ غم

چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم

چه گرد آورده‌ام، جز محنت و درد

چه خواهم برد، زی یاران ره‌آورد

در و بام قفس، بام و درم شد

پرم کندند و عریانی پرم شد

اگر در طرف گلشن، میهمانی است

برای طائران بوستانی است

کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد

مرا بست و شما را کرد آزاد

ترا بگشود پا و با همان دست

پر و بال مرا پیچاند و بشکست

ترا، هم نعمت و هم ناز دادند

مرا سوی قفس پرواز دادند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 270

مثنوی غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی

غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی

که ز ایام، دلت زود آزرد

آب، افزون و بزرگست فضا

ز چه رو، کاستی و گشتی خرد

زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی

نه فتاد و نه شکست و نه فسرد

گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست

نه چنانست که دانند سترد

دی، می هستی ما صافی بود

صاف خوردیم و رسیدیم به درد

خیره نگرفت جهان، رونق من

بگرفتش ز من و بر تو سپرد

تا کند جای برای تو فراخ

باغبان فلکم سخت فشرد

چه توان گفت به یغماگر دهر

چه توان کرد، چو میباید مرد

تو بباغ آمدی و ما رفتیم

آنکه آورد ترا، ما را برد

اندرین دفتر پیروزه، سپهر

آنچه را ما نشمردیم، شمرد

غنچه، تا آب و هوا دید شکفت

چه خبر داشت که خواهد پژمرد

ساقی میکدهٔ دهر، قضاست

همه کس، باده ازین ساغر خورد

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2104

مثنوی برزگری پند به فرزند داد

برزگری پند به فرزند داد

کای پسر، این پیشه پس از من تراست

مدت ما جمله به محنت گذشت

نوبت خون خوردن و رنج شماست

کشت کن آنجا که نسیم و نمی است

خرمی مزرعه، ز آب و هواست

دانه، چو طفلی است در آغوش خاک

روز و شب، این طفل به نشو و نماست

میوه دهد شاخ، چو گردد درخت

این هنر دایهٔ باد صباست

دولت نوروز نپاید بسی

حمله و تاراج خزان در قفاست

دور کن از دامن اندیشه دست

از پی مقصود برو تات پاست

هر چه کنی کشت، همان بدروی

کار بد و نیک، چو کوه و صداست

سبزه بهر جای که روید، خوش است

رونق باغ، از گل و برگ و گیاست

راستی آموز، بسی جو فروش

هست در این کوی، که گندم نماست

نان خود از بازوی مردم مخواه

گر که تو را بازوی زور آزماست

سعی کن، ای کودک مهد امید

سعی تو بنا و سعادت بناست

تجربه میبایدت اول، نه کار

صاعقه در موسم خرمن، بلاست

گفت چنین، کای پدر نیک رای

صاعقهٔ ما ستم اغنیاست

پیشهٔ آنان، همه آرام و خواب

قسمت ما، درد و غم و ابتلاست

دولت و آسایش و اقبال و جاه

گر حق آنهاست، حق ما کجاست

قوت، بخوناب جگر میخوریم

روزی ما، در دهن اژدهاست

غله نداریم و گه خرمن است

هیمه نداریم و زمان شتاست

حاصل ما را، دگران می‌برند

زحمت ما زحمت بی مدعاست

از غم باران و گل و برف و سیل

قامت دهقان، بجوانی دوتاست

سفرهٔ ما از خورش و نان، تهی است

در ده ما، بس شکم ناشتاست

گه نبود روغن و گاهی چراغ

خانهٔ ما، کی همه شب روشناست

زین همه گنج و زر و ملک جهان

آنچه که ما راست، همین بوریاست

همچو منی، زادهٔ شاهنشهی است

لیک دو صد وصله، مرا بر قباست

رنجبر، ار شاه بود وقت شام

باز چو شب روز شود، بی‌نواست

خرقهٔ درویش، ز درماندگی

گاه لحاف است و زمانی عباست

از چه، شهان ملک ستانی کنند

از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست

پای من از چیست که بی موزه است

در تن تو، جامهٔ خلقان چراست

خرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟

از چه درین دهکده قحط و غلاست

در عوض رنج و سزای عمل

آنچه رعیت شنود، ناسزاست

چند شود بارکش این و آن

زارع بدبخت، مگر چارپاست

کار ضعیفان ز چه بی رونق است

خون فقیران ز چه رو، بی بهاست

عدل، چه افتاد که منسوخ شد

رحمت و انصاف، چرا کیمیاست

آنکه چو ما سوخته از آفتاب

چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست

ز انده این گنبد آئینه‌گون

آینهٔ خاطر ما بی صفاست

آنچه که داریم ز دهر، آرزوست

آنچه که بینیم ز گردون، جفاست

پیر جهاندیده بخندید کاین

قصهٔ زور است، نه کار قضاست

مردمی و عدل و مساوات نیست

زان، ستم و جور و تعدی رواست

گشت حق کارگران پایمال

بر صفت غله که در آسیاست

هیچکسی پاس نگهدار نیست

این لغت از دفتر امکان جداست

پیش که مظلوم برد داوری

فکر بزرگان، همه آز و هوی ست

انجمن آنجا که مجازی بود

گفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاست

رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم

خدمت این قوم، به روی و ریاست

نبض تهی دست نگیرد طبیب

درد فقیر، ای پسرک، بی دواست

ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم

مرد غنی، با همه کس آشناست

بار خود از آب برون میکشد

هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست

مردم این محکمه، اهریمنند

دولت حکام، ز غصب و رباست

آنکه سحر، حامی شرع است و دین

اشک یتیمانش، گه شب غذاست

لاشه خورانند و به آلودگی

پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست

خون بسی پیرزنان خورده‌است

آنکه بچشم من و تو، پارساست

خوابگه آنرا که سمور و خز است

کی غم سرمای زمستان ماست

هر که پشیزی بگدائی دهد

در طلب و نیت عمری دعاست

تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست

بی خبران را، چه خبر از خداست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 22494

مثنوی نارونی بود به هندوستان

نارونی بود به هندوستان

زاغچه‌ای داشت در آن آشیان

خاطرش از بندگی آزاد بود

جایگهش ایمن و آباد بود

نه غم آب و نه غم دانه داشت

بود گدا، دولت شاهانه داشت

نه گله‌ایش از فلک نیلفام

نه غم صیاد و نه پروای دام

از همه بیگانه و از خویش نه

در دل خردش، غم و تشویش نه

عاقبت، آن مرغک عزلت گزین

گشت بسی خسته و اندوهگین

گفت، بهار است و همه دوستان

رخت کشیدند سوی بوستان

من نه بهار و نه خزان دیده‌ام

خسته و فرسوده و رنجیده‌ام

چند کنم خانه درین نارون

چند برم حسرت باغ و چمن

چند در این لانه، نشیمن کنم

خیزم و پرواز بگلشن کنم

نغمه زنم بر سر دیوار باغ

خوش کنم از بوی ریاحین دماغ

همنفس قمری و بلبل شوم

شانه کش گیسوی سنبل شوم

رفت به گلزار و بشاخی نشست

دید خرامان دو سه طاوس مست

جمله، بسر چتر نگارین زده

طعنه بصورت گری چین زده

زاغچه گردید گرفتارشان

خواست شود پیرو رفتارشان

باغ بکاوید و بهر سو شتافت

تا دو سه دانه پر طاوس یافت

بست دو بر دم، یک دیگر بسر

گفت، مرا کس نشناسد دگر

گشت دمم، چون پرم آراسته

کس نخریدست چنین خواسته

زیور طاوس بسر بسته‌ام

از پر زیباش به پر بسته‌ام

بال بیاراست، پریدن گرفت

همره طاوس، چمیدن گرفت

دید چو طاوس در آن خودپسند

بال و پر عاریتش را بکند

گفت که ای زاغ سیه روزگار

پرتو، خالی است ز نقش و نگار

زیور ما، روی تو نیکو نکرد

ما و تو را همسر و همخو نکرد

گرچه پر ما، همه پیرایه بود

لیک نه بهر تو فرومایه بود

سیر و خرام تو، چه حاصل بباغ

زاغی و طاوس نماند به زاغ

هر چه کنی، هر چه ببندی به پر

گاه روش، تو دگری، ما دگر

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 261

مثنوی بزندان تاریک، در بند سخت

بزندان تاریک، در بند سخت

بخود گفت زندانی تیره‌بخت

که شب گشت و راه نظر بسته شد

برویم دگر باره، در بسته شد

زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ

فضا و دل و فرصت و کار، تنگ

سرانجام کردار بد، نیک نیست

جز این سهمگین جای تاریک نیست

چنین است فرجام خون ریختن

رسد فتنه، از فتنه انگیختن

در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم

بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم

نبخشودم، از من چو زنهار خواست

نبخشاید ار چرخ بر من، رواست

پشیمانم از کرده، اما چه سود

چو آتش برافروختم، داد دود

اگر دیده لختی گراید بخواب

گهی دار بینم، زمانی طناب

شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج

سحرگاه، آن آتش و آن شکنج

چرا خیرگی با جهان میکنم

حدیث عیان را نهان میکنم

نخستین دم، از کردهٔ پست من

خبر داد، خونین شده دست من

مرا بازگشت، اول کار مشت

همی گفت هر قطرهٔ خون، که کشت

من آن تیغ آلوده، کردم بخاک

پدیدار کردش خداوند پاک

نهفتم من و ایزدش باز یافت

چو من بافتم دام، او نیز بافت

همانا که ما را در آن تنگنای

در آن لحظه میدید چشم خدای

نه بر خیره، گردون تباهی کند

سیاهی چو بیند، سیاهی کند

کسانی که بر ما گواهی دهند

سزای تباهی، تباهی دهند

پی کیفر روزگارم برند

بدین پای، تا پای دارم برند

ببندند این چشم بی‌باک را

که آلوده کرد این دل پاک را

بدین دست، دژخیم پیشم کشد

بنزدیکی دست خویشم کشد

بدست از قفا، دست بندم زنند

کشند و بجائی بلندم زنند

بدانم، در آن جایگاه بلند

که بیند گزند، آنکه خواهد گزند

بجز پستی، از آن بلندی نزاد

کسی را چنین سربلندی مباد

بد من که اکنون شریک من است

پس از مرگ هم، مرده ریگ من است

بهر جا نهم پا، درین تیره جای

فتاده است آن کشته‌ام پیش پای

ز وحشت بگردانم ار سر دمی

ز دنبالم آهسته آید همی

شبی، آن تن بی روان جان گرفت

مرا ناگهان از گریبان گرفت

چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش

عیان بود آن زخم بر گردنش

نشستم بهر سوی، با من نشست

اشارت همی کرد با چشم و دست

چو راه اوفتادم، براه افتاد

چو باز ایستادم، بجای ایستاد

در بسته را از کجا کرد باز

چو رفت، از کجا باز گردید باز

سرانجام این کار دشوار چیست

درین تیرگی، با منش کار چیست

نگاهش، هزارم سخن گفت دوش

دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش

شبی گفت آهسته در گوش من

که چو من، ترا نیز باید کفن

چنین است فرجام بد کارها

چو خاری بکاری، دمد خارها

چنین است مرد سیاه اندرون

خطایش ره و ظلمتش رهنمون

رفیقی چو کردار بد، پست نیست

که جز در بدی، با تو همدست نیست

چنین است مزدوری نفس دون

بریزند خونت، بریزی چو خون

مرو زین ره سخت با پای سست

مکش چونکه خونرا به جز خون نشست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 275

مثنوی با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر

با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر

طرف گلشن را منظم کرده‌اند

از برای جلوه، گلهای چمن

رنگ را با بوی توام کرده‌اند

اندرین بزم طرب، گوئی ترا

غرق در دریای ماتم کرده‌اند

از چه معنی، در شکستی بی سبب

چون بخاکت ریشه محکم کرده‌اند

از چه، رویت در هم و پشتت خم است

از چه رو، کار تو درهم کرده‌اند

از چه، خود را پشت سر می‌افکنی

چون به یارانت مقدم کرده‌اند

در زیان این قبای نیلگون

در تو زشتی را مسلم کرده‌اند

گفت، بهر بردن بار قضا

عاقلان، پشت از ازل خم کرده‌اند

عارفان، از بهر افزودن بجان

از هوی و از هوس، کم کرده‌اند

یاد حق بر یاد خود بگزیده‌اند

کار ابراهیم ادهم کرده‌اند

رهروان این گذرگاه، آگهند

توش راه خود فراهم کرده‌اند

گله‌های معنی، از فرسنگها

گرگ خود را دیده و رم کرده‌اند

چون در آخر، جمله شادیها غم است

هم ز اول، خوی با غم کرده‌اند

تو نمیدانی که از بهر خزان

باغ را شاداب و خرم کرده‌اند

تو نمی‌بینی چه سیلابی نهان

در دل هر قطره شبنم کرده‌اند

هر کسی را با چراغ بینشی

راهی این راه مظلم کرده‌اند

از صبا گوئی تو و ما از سموم

بهر ما، این شهد را سم کرده‌اند

تو، خوشی بینی و ما پژمردگی

هر کجا، نقشی مجسم کرده‌اند

ما بخود، چیزی نکردیم اختیار

کارفرمایان عالم کرده‌اند

کرده‌اند ار پرسشی در کار ما

خلقت و تقدیر، با هم کرده‌اند

درزی و جولاههٔ ما، صنع خویش

در پس این سبز طارم کرده‌اند

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 256

مثنوی روز شکار، پیرزنی با قباد گفت

روز شکار، پیرزنی با قباد گفت

کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست

روزی بیا به کلبهٔ ما از ره شکار

تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست

هنگام چاشت، سفرهٔ بی نان ما ببین

تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست

دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد

دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست

از تشنگی، کدوبنم امسال خشک شد

آب قنات بردی و آبی بچاه نیست

سنگینی خراج، بما عرضه تنگ کرد

گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست

در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید

بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست

حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است

کار تباه کردی و گفتی تباه نیست

صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت

جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست

ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی

یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست

مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز

از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست

یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی

یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست

جمعی سیاهروز سیهکاری تواند

باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست

مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس

میدان همت است جهان، خوابگاه نیست

تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم

بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست

سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق

در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 2478

مثنوی نیکنامی نباشد، از ره عجب

نیکنامی نباشد، از ره عجب

خنگ آز و هوس همی راندن

روز دعوی، چو طبل بانگ زدن

وقت کوشش، ز کار واماندن

خستگان را ز طعنه، جان خستن

دل خلق خدای رنجاندن

خود سلیمان شدن به ثروت و جاه

دیگران را ز دیو ترساندن

با درافتادگان، ستم کردن

زهر را جای شهد نوشاندن

اندر امید خوشهٔ هوسی

هر کجا خرمنی است، سوزاندن

گمرهان را رفیق ره بودن

سر ز فرمان عقل پیچاندن

عیب پنهان دیگران گفتن

عیب پیدای خویش پوشاندن

بهر یک مشت آرد، بر سر خلق

آسیا چون زمانه گرداندن

گویمت شرط نیکنامی چیست

زانکه این نکته بایدت خواندن

خاری از پای عاجزی کندن

گردی از دامنی بیفشاندن

اشتراک گذاری :

نفر پسندیدن
امتیاز5 بازدید : 258
صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

تعداد صفحات : 8

تبلیغات
محل تبلیغات
موضوعات

انواع شعر

لیست شاعر ها

آمار سایت
  • کل مطالب : 995
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 28
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 188
  • آی پی دیروز : 215
  • بازدید امروز : 407
  • باردید دیروز : 524
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 4,408
  • بازدید ماه : 16,368
  • بازدید سال : 140,355
  • بازدید کلی : 730,755